خورشید نیز در این سرزمین اندوهناک طلوع می کند

 


علی حامد ایمان Hamed_iman@hotmail.com


توضیح:

چه كوتاه بود روزهايي كه در ميان تان بودم/ و كوتاه تر/ سخناني كه برزبان آوردم/ اما اگر طنين آوايم/ در فضاي گوشتان محو شود/ و اگر عشق من از لوح ضميرتان پاك شود/ با دلي سرشارتر از مهر/ باز خواهم آمد/ و با زباني كه در دست روح دارد/ با شما سخن خواهم گفت.

آري با مد دريا خواهم‌ آمد/ گرچه مرگ پنهانم كند/ و سكوتي ژرف مرا در خود پيچيد.

جبران خليل جبران 

آنچه در ذیل می آید سرمقاله 12همین شماره مجله آذرترک است. مجله ای که هنوز راه زیادی برای رفتن و حرف زیادی برای گفتن داشت، ولی متاسفانه از انتشار این مجله نیز جلوگیری به عمل آمد. بی هیچ مقدمه اضافی، مقدمه آخرین شماره چاپ نشده مجله بین المللی آذرترک را تقدیم شما می نماییم و حرفهای دیگر را برای زمان دیگری وا می نهیم.
 

1

روزها سخت و مصیبت بار اند. روزها سنگین اند چون سرب و دهشتناک اند چون ابلیس. زخم ها نیز سنگین اند، آن چنان سنگین که چشم و قلب را می سوزاند. سیاهی روز چون کوه عبوس در برابرمان قد کشیده است و تو حتی با نگاه ات نیز نمی توانی فریاد بزنی و اعتراض کنی تا در رویاهایت راه به سوی ابدیت بگشایی. سکوت آغاز می شود. و آن گاه سکوت در نگاه تو آغاز می شود. چه طعم تلخی دارد این سکوت! آن چنان تلخ که ستاره ها نیز در آسمان چهره بر می کشند. و چه شرمسار اند این نگاه ها، نگاه هایی که از بارقه امیدی نیز عاجزاند. همه جا سکوت است و تنها این کوه عبوس پاسخ می دهد سکوت نگاه ها را. و تو تنها مجبوری که سکوت کنی. سکوتی سخت، سکوتی تلخ و سکوتی سیاه، آن چنان سیاه که ستاره ها نیز در سیاهی آن گم می گردند.

روزها سنگین اند چرا که سیاهی، آن چنان عبوس و دهشتناک در مقابل آدمی ایستاده است که برای ابلیس نیز چاره ای جز فرار باقی نمانده است. و آن گاه بایستی در این سرزمین ماند و ایستاد. در سرزمینی که ابلیس نیز از آن فرار می کند. تو مجبوری که در چنین سرزمینی بمانی و بمیری. نمی توانی فرار کنی چون قلب ات را به این سرزمین سپرده ای، نمی توانی سخن برانی چون زبان ات را در این سرزمین به اسارت گرفته اند، نمی توانی بایستی چون پای ایستادن را از دست داده ای، و نمی توانی مبارزه کنی چون چیزی برای مبارزه نداری. راه دیگری وجود ندارد. تنها باید بمانی و تنها باید بمیری. این نهایت مبارزه تو می تواند باشد. تنها همین. و تنها همین. و این بزرگترین کاری است که می توانیم برای سرزمین مان انجام دهیم، آن هم در سرزمینی که خورشید نیز در آن اندوهناک طلوع می کند، و آن گاه ما بایستی بمانیم. بایستی بمانیم گرچه مجبور باشیم که پنهان کنیم گریستن را در چشم هایمان و دوست داشتن را در قلب هایمان. بایستی با قلب های زخم آلود تحمل کنیم سنگینی این سکوت را.

و اکنون ای سرزمین آتش! تو گواه باش که با این همه، هنوز در کنار تو هستم و روزهای دهشتناک را با اندوه اما امیدوارانه می گذرانم. هنوز در کنار توام تا در این مصیبت با هم به اندوه بنشینیم. راستی چه سخت است به تنهایی در اندوه تو نشستن؟ و چقدر اندوه تو طعم مبارزه دارد؟ و من این همه را از چشم های تو می فهمم، از چشم های فیروزه ای تو. چشم های تو! چشم های تو! چشم های تو بارها در برابرم نِگریستند و نَگریستند. کاش روزی همه با چشم های تو به همدیگر بنگرند. و تو اکنون به چشم هایم بنگر. چشم هایم را نگاه کن ای سرزمین من! نمی گریم و تو اشک را در آنها نمی بینی چرا که گریه در درونم می جوشد. به چشمانم نگاه کن! در آنها رودی جاری ست، رودی آرام و رام، و رودی سرکش و نافرمان. رودی به همان تلخی رود تو، به تلخی یک خستگی و به تلخی یک جدایی.

و تو ای سرزمین من! من اکنون مجبورم که سکوت کنم و تنها به تو بنگرم ولی تو نگاهت را از این کوه عبوس برگیر و بگذار بار دیگر زخم هایت سرگشایند و بگذار یک بار دیگر آتش درونت فوران نماید، تا من نیز بار دیگر بتوانم دهانم را با آن آتش مقدس تو شستشو دهم. من سال هاست که دهانم را با آتش مقدس تو شستشو می دهم و از همین جاست که توانسته ام با زخم های تو محرم گردم و از دردهای تو سخن بگویم.

تو ای سرزمین آتش! اکنون نگاهت را از این کوه عبوس برگیر، گرچه به تمامی قد در برابر تو قد برافراشته است. من نیز نگاه ام را از آن برمی گیرم و به چشمان فیروزه ای و مقدس تو می نگرم. چه قدر نگاه تو شبیه زندگی است ای سرزمین من! و چه قدر نگاه تو طعم امید دارد؟ من اکنون ایستاده ام، تنها ایستاده ام و به چشمان تو خیره ام. با تو به زمزمه می نشینم و به دردهای تو گوش فرا می دهم. من با تو ماندم و در کنار تو زانو زدم تا در دردها و زخم ها در کنار تو باشم. من ماندم و دهانم را با آتش مقدس تو شستم و به اسرار تو محرم گشتم تا با من سخن بگویی. سخن بگویی از آن چه که نمی توانی سخن رانی. با تو ماندم تا از رازهای خود سخن بگویی. اکنون بیا از این کوه عبوس- که آفتاب را به تمامی بر ما حرام کرده است- چشم برپوشیم و مثل همیشه یکدیگر را دوست بداریم و به مبارزه انسان ها عشق بورزیم، به مبارزه ای که برای رهایی تو صورت می گیرد. بیا به این مبارزه ایمان داشته باشیم، و امید. بیا تا هر آن چه می توانیم این امید را بزرگتر سازیم، و همگی به خوشبختی ایمان بیاوریم چرا که در این صورت است که ما می توانیم بگوییم زندگی کرده ایم و خوشبخت بوده ایم. و من امید دارم به این خوشبختی و روزی آن چنان خوشبخت خواهیم شد که روزهای اندوهناک و دهشتناک کنونی را با خشنودی به یاد خواهیم آورد. و آن روز خورشید به تمامی قد خود بر تو طلوع خواهد کرد. من در کنار تو ماندم. من سال هاست که در کنار تو مانده ام و تا ابد نیز در کنار تو می مانم. و من در کنار تو می مانم تا شاهد روزی باشم که خورشید با انوار طلایی اش بر تو می تابد. من در کنار تو می مانم حتی اگر مجبور باشم که تا ابد سکوت کنم. من در کنار تو می مانم و سکوت می کنم. من در کنار تو می مانم و سکوت می کنم تا به آن روزی که بتوانم ترا در سفر به سوی خورشید همراهی کنم.

 

2

ای سرزمین من! همچون باد فریاد می کشیم، همچون سرو قیام می کنیم، همچون کوه می ایستیم، همچون خورشید طلوع می کنیم، همچون رعد می سوزانیم، همچون موج قد برمی افرازیم تا همچون تو یاد بگیریم مبارزه را. و همچون تو یاد بگیریم چگونگی مبارزه را. و امروزه نیک می دانیم که مبارزه تو، مبارزه ای است برای به رسمیت شناخته شدن، مبارزه ای برای شناسانده شدن و مبارزه ای است برای شناخته گی.

ای سرزمین من! من امروز نیک می دانم که تو می خواهی شناخته شوی و از تحقیر، از نشناخته شدن و از دیده نشدن بگریزی. امروزه تو می خواهی که دیده شوی چرا که تصویر امروزی تو، تصویری است از سرزمین تحقیر شده. تو مبارزه می کنی اما نه برای مرگ، که برای رهایی از تحقیر. تو مبارزه می کنی نه برای این که دیگری را از رسمیت ساقط کنی بلکه برای آن که به خود رسمیت ببخشی. تو مبارزه می کنی. تو سال هاست که مبارزه می کنی و این مبارزه در طول تاریخ در رگ های تو جریان داشته و در درون تو نقش بسته است. این مبارزه در درون تو نقش بسته است و من اکنون نقش برجسته ای هستم از این درون تحقیر شده تو. تو تحقیر شده ای و تحقیر شده گی را تجربه کرده ای، و ما نیز با آن زاده شده ایم و در درون این تحقیر زیسته ایم. و اینک سرشار از تجربه ایم، همچنان که سرشار از تحقیریم. سال هاست که رنج می بریم. سال هاست که از این تحقیر رنج می بریم، همان گونه که تو رنج می بری. من اکنون در کنار توام. تو اکنون تنها نیستی بلکه ما همه در کنار تو هستیم و این بار می خواهیم که با صراحت و با بی رحمی این پیکار را به جلو برانیم. این بار می خواهیم که در کنار تو و همراه با تو بر علیه «نشناخته شده گی» قیام کنیم تا تو نیز چون دیگران به رسمیت شناخته شوی. همه باید این همه را بپذیرند و بر آن گردن نهند. و این یعنی همان به رسمیت شناخته شده گی و مبارزه امروزی ما تصویر برجسته ای است از این رسمیت شده گی.

ما اکنون مبارزه می کنیم و مبارزه خواهیم کرد حتی اگر کوه های عبوس و دهشتناک به تمامی قد خود در برابرمان قد برافرازند و سر بر آسمان ها نهند. سر به آسمان ها نهند آن چنان که حتی خورشید را نیز از ما بگیرند. ما می مانیم. ما با خود سوگند یاد کرده ایم که می مانیم. ما در کنار تو می مانیم. ما می مانیم و مبارزه می کنیم حتی اگر در این روزهای دهشتناک ابلیس ها نیز توان ماندن نداشته باشند. ما می مانیم. ما می مانیم تا سرانجام خورشید را از آن این سرزمین سازیم. ما می مانیم. ما می مانیم حتی اگر ماندن ما هیچ فایده ای برای تو نداشته باشد. ما می مانیم تا به تو بگوییم که در روزهای اندوهناک ترا تنها نمی گذاریم.

اکنون شب سیاه است و روزها نیز چون آن، سیاه. راه ها نیز سیاه اند. نگاه ها نیز خسته اند، آن چنان خسته که توان پلک زدن هم ندارند. دردها نیز بزرگ اند. بزرگ، بزرگ، بزرگ. اما با این همه مبارزه ما سستی نمی پذیرد چرا که ما ایمان داریم به مبارزه خود، و حاضریم قلب های خود را در درون شعله های آتشفشان های این سرزمین شستشو دهیم و بسوزانیم تا ثابت کنیم که می توانیم راه های پایان ناپذیر را به پایان بریم. ما از این همه مصیبت خواهیم گذشت و راه ها را به پایان خواهیم رساند. ما خواهیم گذشت از پلی که به خورشید می پیوندد. ما خواهیم خواند سرودی را که از کوهستان های این سرزمین شنیده خواهد شد. و ما پرواز خواهیم کرد در سرزمینی که از آن ماست. ماندن، زیستن و مبارزه برای این همه.

و اکنون ای سرزمین من! تو سرزمین منی. تو آذربایجانی. تو آذری. تو آتشی و برای ماندن در کنار تو نیز باید آتش بود و آتشین. باید آتش باشی که بتوانی در کنار آتش دوام یابی. و ما این همه را یاد گرفته ایم، و در طول تاریخ آموخته ایم که برای ماندن در کنار تو باید از جنس تو بود، از جنس آتش. باید آتش بود و قلبی از آتش داشت تا بتوان در دل تاریکی ها و ناامیدی ها دوام آورد.

و اکنون ای سرزمین من! ما همه قلب های خود را از سینه بیرون درمی آوریم تا در درون آتش تو بسوزانیم تا چون فولاد سخت شوند و از سرب سنگین تر گردند.